به سوی آینده...
در حال حاضر مسئلة «غزه» دیگر مسئلهای مربوط به جامعة فلسطین و متجاوزگری اسرائیل در خاک اعراب نیست. زیرا نه تنها نقد آن، بلکه افشاگری از دستکاری رسانههای «مأموریتی ـ اطلاعاتیِ» اسرائیلی و امریکایی، ـ که وظیفهشان از کار انداختن قدرتِ «اندیشهگری» در مخاطبان جهانی، و تکثیر و حمایت از دیدگاههای راست افراطی و نژادپرستانه است.

زهره روحی: در حال حاضر مسئلة «غزه» دیگر مسئلهای مربوط به جامعة فلسطین و متجاوزگری اسرائیل در خاک اعراب نیست. زیرا نه تنها نقد آن، بلکه افشاگری از دستکاری رسانههای «مأموریتی ـ اطلاعاتیِ» اسرائیلی و امریکایی، ـ که وظیفهشان از کار انداختن قدرتِ «اندیشهگری» در مخاطبان جهانی، و تکثیر و حمایت از دیدگاههای راست افراطی و نژادپرستانه است ـ، وظیفهای روشنگرانه (از سوی متخصصان چه در شمال و یا در جنوب) به حساب میآید... به این دلیل واضح که جهانِ اجتماعی و معضلات ریز و درشتِ مسائل فرهنگی و سیاسی آن، «میدان»های عینی و واقعیِ درسهای جامعهشناسیِ کلان و یا انسانشناسیِ هزارة سوم و یا حتی فلسفههای اگزیستانسیالیستیِ معاصر است... دیگر «بیطرفی» و یا نوشتن متونِ به اصطلاح «غیرِ سیاسی» و «خنثای درسی» زمانهاش به سر رسیده است. هرچند که به لحاظ تئوری به عنوانِ تحولی مدرن، یک صد سال است که زمانهاش به سر رسیده بود؛ چنانچه فکوهی در کتاب «دانشگاهی که بود ...» (1396) آورده:
«بیش از صد سال پیش اندیشمندانی چون کارل مارکس، امیل دورکیم، مارس موس، گئورگ زیمل، ماکس وبر، و... که بنیان گذاران علوم اجتماعی به شمار میآیند، با کنش و رفتار روزمره خود نشان دادند که علم اجتماعیای که از طریق دخالت در مسائل اجتماعی، خود را درگیر یافتن راه حل برای آنها نکند، نه ارزشی دارد و نه عمری که بتواند بر روی آن برای "آینده" اش حساب کند» (دانشگاهی که بود: 293).
بر این اساس، به موازات ویکیپیدیا (از حیث وسعتِ کارآیی در جهان) لازم است رسانهای تأسیس گردد، بیرون شده از لاک خنثی بودگی، با هدف برملا کردن سیاستهای استعماری و نولیبرالیِ قدرتهای متجاوزگر در سراسر جهان در خدمت به متخصصان معترضِ علوم اجتماعی و انسانی...؛ میگوییم به موازات ویکیپیدیا، زیرا این رسانة اجتماعی، علارغم وسعتِ چند ساحتیاش، به نظر میرسد به دلیل سیاستهای محافظهکارانه قادر به همپا کردن خود با شتابِ برخی وقایع اجتماعی، سیاسی و فرهنگی (که از ویژگیِ جهانِ نولیبرال است) نیست؛ حال آنکه عصر حاضر به رسانهای نیاز دارد که حقیقتاً «جهانی» باشد و از افشاء و موضعگیری نسبت به سیاستهای خانمانسوز نولیبرال نهراسد؛ تنها بدین طریق است که متخصصان و اساتید از هر ملیت و در هر کشوری که باشند، نه تنها برخوردار از «کلاسِ درسِ فراگیر» در سراسر جهان میگردند، بلکه از «معترضانِ در خود» (بخوانیم معترضان محلی) نسبت به سیاستهای متجاوزگرانة نولیبرال (و مسلماً و صد البته معترض به وقایع متجاوزگرانة امریکا و اسرائیل چه در ایران و یا سوریه و لبنان و ... )، به «معترضان برای دیگری» (بخوانیم معترضان جهانی) تبدیل میگردند. زیرا حاضر به همکاریِ مشترک با متخصصان علوم اجتماعی و انسانی (از ملیتهایی در کشورهای) دیگر، در مؤسسة واحدی شدهاند که به انواع امکانات مجازی و الکترونیکی و ....، مجهز است و همگی به اتفاق تبیینهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی «متفاوت» و گاه حتی «مخالف» خود نسبت به موضع دیگری را، از یک رسانة قابل اعتماد برای همگان در سراسر جهان، به گوش میلیونها نفر میرسانند. و این امر عملی نمیگردد، مگر آنکه اعتماد و همراهی فعالانة گروههای وسیعی از فرهنگها و خرده فرهنگها و همچنین خرده میدانهای اجتماعیِ دارندة تشکلهای مجازی در سراسر جهان را به دست آورند و در برابر رسانههایی که از سوی سیاستهای فلج کنندة قدرت اندیشه، مأموریت «نیندیشگی» را به عهده دارند، ایستادگی کنند...
صَرفِ نظر از این امر تا زمانی که در نحوة ویکیپیدیانویسی در ایران تحولی ایجاد نشود و صرفاً به اسم و مشخصات کتابشناسیِ آثار تألیفی و یا ترجمه شدة مترجمان اکتفا شود، مخاطبانی که با آن آثار آشنایی ندارند، هیچ شناخت ملموس و عینی با نویسندگان و یا مترجمان پیدا نمیکنند. زیرا روش همواره مرسوم (حداقل در ایران) در چارچوبی بسیار خشک، بسته و محدود عمل میکند که همچون قوطیهای لاک و مُهر شده، فاقد هرگونه تراوشِ اندیشة مؤلف و یا مترجم است به طوری که به نظر میرسد تا ابد در ذکر نام چند مقاله و کتاب و یا گفتگو و ...، اسیر میگردد: ردیف کردن نام آنها، آنهم در جهانِ اطلاعاتی و شبکهای شدة امروز... اما خوب است این نکته را هم بگوییم که چنین روش محافظهکارانة حذفِ نحوة نگرش مولف و یا مترجم، نسبت به جهان و مسائلش، نتیجة «حذفِ مؤلف» در جنبشِ پستمدرنیستی است که در هیئتِ واکنشی پارادوکسوار، امروز خود را به صورت ضعف نمایان میسازد... جنبشی که پس از برچیده شدنِ جنگ سرد، تنها به سود سرمایهداری و نولیبرالیسم جهانی تمام گردیده است... چرا که از آن پس، «سکوتِ» حاصل شده، در هر برههای به معنای «توافق» با قدرتهای سرکوبگر از هر نوعش تعبیر و تفسیر شده است: از سرمایهداریِ امپریالیستی گرفته تا نژادپرستیِ تبعیضآمیز و یا تمامیتخواهانِ فرهنگیِ «دیگر ستیز»...؛ و این در حالی است که مخاطبِ عصر حاضر (عصر اطلاعات و رسانههای وسیع و متنوعی که به لحاظ تکنیکی بیرون از حدِ درک افراد غیر متخصص است)، پیشاپیش از «حق شناختِ جهان و مسائل اجتماعی و ...ِ » آن برخوردار است. به عبارتی، حق بیرونایستادگی از انواع سانسور و داشتنِ صدایی برای خود...
از اینرو لازم است در ویکیپیدیانویسی تحولی ایجاد شود، تا مخاطبان به جای صرفاً نامِ کتاب و یا مقاله و ...، صدای مترجم و یا مؤلف را بشنوند. آنهم با آوردن پارههایی از متن کتاب مورد معرفی ـ که بیانگر نحوة فکریِ مؤلف باشد و یا قسمت کوتاهی از پیشگفتاری که توسط مترجم نوشته شده تا مخاطب، در جهان پر آشوبِ امروز از جایگاه و حساسیتهای فکری آنان (مؤلف یا مترجم) باخبر گردد. تنها بدین صورت است که ویکیپیدیا در ایران از «غارِ اِفِسوس» [مکانِ اسطورهایِ اصحاب کهف] بیرون میآید و حضورِ فعال و علنیِ خود را چه در ایران و چه در جهان به دست میآورد...
در اینجا به عنوان نمونه، به برخی از آثار ناصر فکوهی خواهیم پرداخت؛ و بر خلاف عادت و پنداشتهای کلیشهای، ـ که معمولاً برای تألیفات نسبت به ترجمهها ارزش بیشتری قائل میشود، ـ (البته منظور ترجمههای خوب و قابل اعتماد است)، نه فقط با یکی از ترجمههای وی در مقام متخصص علوم اجتماعی و انسانی، بلکه ـ کار را با ترجمة اثری ادبی از او به نام «موندو» اثر لوکلزیو آغاز میکنیم. و از آنجا که «مقدمهها» و «پیشگفتارها»ی آثار ترجمه شده، تبیینگر مکانِ فکری مترجماند، میتوان فکوهی را در لابلای پاراگرافِ کوتاهی یافت که هم واقف به «طبیعتدوستی» لوکلزیو است و هم آگاه به دلزدگیاش از نحوة زندگیِ سرمایهدارانهای که نه فقط خود را مالک زمین و زمان میداند، بلکه محصور در غرور ناشی از خواستِ غیرقابل کنترلِ همه چیز دانیاش...؛ چنانچه مینویسد:
«بزرگترین امتیاز این طبیعت را او [لوکلزیو] در سکوت حاکم و یگانهای میداند که اغلب در آن چون خونی در جریان است؛ سکوتی که تحملش برای انسان، این جانور سخنگو، که میخواهد بر هر چیزی و حتا بر هر صدایی نامی بگذارد و برای ابدیت به ثبتش رساند، گاه ناممکن میآید؛ سکوت حشراتی که بی حرکت در گوشهای آرام میگیرند و با طبیعتِ گرداگرد خود یگانه میشوند» (فکوهی، پیشگفتار کتاب موندو اثر لوکلزیو، 1389: 12).
و یا در جایی دیگر از پیشگفتارِ همین اثر مینویسد:
«نقش بزرگی که کودکان در آثار او به خود اختصاص میدهند، گویای ناباوری و گریز او از دنیایی است که "پختگی" و "بلوغ " خود را در قالب "جامعة صنعتی" با قدرت ویرانگرش به نمایش میگذارد؛ و تهاجم این بلوغِ صنعتی به طبیعت بکر به همان اندازه دردناک است که سقوط پاکی کودکانه در پس مرزهای پذیرش زندگی مدرن. بیهوده نیست که لوکزیو روسو را میستاید. لوکلزیو روحیة خود را در سه شخصیت خلاصه میکند: کودک و تهیدست و کولی؛ کودکی که هنوز ریشه ندوانده و آینده در برابر اوست، تهیدستی که هیچ ندارد و در پی یافتن چیزیست؛ و کولیای که در حرکتی بیپایان به پیش میتازد» (همان: 12، 13).
با این حال فکوهی در کتاب «اتوپیا، رویای جهان بهتر» متوجه این «مسئله» است که تهدیدکنندة انسان در جهانِ حاضر، صرفاً به جامعة صنعتی و پیامدهای زیستی، یا مصرفگرایی و نگرشِ ابزاریِ برخاسته از آن محدود نمیشود، زیرا تخاصمهای ایدئولوژیکیِ حاضر، بهخودیِخود عامل مهمی در ویرانگری جهان و وضعیت بشری داشته و دارند... او در این کتاب مینویسد:
«(...) هیچ قرنی تا به امروز به اندازة قرن بیستویکم سیاسی و ایدئولوژیزده نبوده است. قرنی که به تعبیری با بزرگترین جنایت تروریستیِ تاریخ در 11 سپتامبر 2001 شروع شد و بیش از 3 هزار نفر را در برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک به کشتن داد. پس از آن بلافاصله آتش جنگهای بزرگ خاورمیانه زبانه کشید که اصل و اساسشان بر دروغهای ایدئولوژیک و نه مبانی اثباتگرای فناورانه بود. بنابر برآوردهای منتشر شده تا کنون دستکم در حدود 3 میلیون نفر در این جنگها کشته شدهاند؛ جنگهایی که تا امروز در سال 2019 هم ادامه دارند (...) همه اینها منجر به ظهور ساختارهای ویرانشهری شده است. ساختههایی که از دل خواستهها و آرزوها و تخیلات آرمانشهری همچون آنچه فوکویاما میاندیشید، بیرون آمده است. اما آنچه در عمل رخ داد، درست برخلاف دیدگاه فوکویاما بود...» (اتوپیا: آرمانشهر، رویای جهان بهتر، 1403 : مجله جنوب جهانی).
و در نظر داشته باشیم که وی پیشتر در خصوص اشتباه پیشبینیِ فوکویاما در مصاحبهای (1389)، گفته بود:
«(...) سیاستهایی که پس از جنگ جهانی دوم پیش گرفته شد بر اساس انتقال محوریت اقتصاد از حوزه صنعت به حوزه مالی و پولی تبدیل واحد مرجع از طلا به دلار، تقسیم جدید جهان بر اساس دو قدرت سوسیالیستی و سرمایه داری، و گسترش بسیار زیاد روابط اقتصادی بین المللی و تجارت به مثابه موتورهایی برای تامین اقتصاد جهانی بودند. هم از این رو مهاجرت نیز تقویت شد تا اروپای تخریب شده ساخته شود و «بهترین» مغزها جذب آمریکا شوند. حاصل کار در نیمه راه یعنی سال های 70 بسیار جذاب می نمود تا حدی که ایدئولوگ های نولیبرالیسم همچون فوکویاما به هیجان آمدند و از پایان تاریخ و ایدئولوژی سخن گفتند. اما از دهه 1980 نتایج واقعی شروع به بروز کردند و شکنندهشدن و رو به زوال رفتن دولتهای رفاه، بروز فقر گسترده و «جهان چهارم» (یا فقرای کشورهای ثروتمند) در این کشورها، شکست برنامه صنعتزدایی به دلیل هزینههای بالای انسانی آن در آلودگی محیط زیست به ویژه در کشورهای جهان سوم و از همه بدتر شکست برنامههای مهاجرت به دلیل عمیق کردن گسست میان دو جهان توسعه یافته و در حال توسعه از یک سو و عدم جذب مهاجران جدید در کشورهای توسعهیافته و شکست برنامههای جذب و مشارکت دادن آنها در جوامع توسعه یافته از سوی دیگر... (انسانشناسی و فرهنگ مصاحبه با ناصر فکوهی، 1389).
وانگهی صِرف وجود کتاب «اتوپیا، آرمانشهر...»، در کارنامه تألیفات ناصر فکوهی، بیانگر مشغولیتِ ذهنی و تأملاتی وی نسبت به «اتوپیا»/ «دیستوپیا» است. به گفته خودش «در طول تاریخ بارها این اتفاق تکرار شده است که انسانها با امیدِ آرمانشهری به ویرانشهر رسیدهاند»:
«(...) آنچه برای ما مهم است، گرایشهایی انسانگرایانه یا نوعدوستگرایانه و زندگی آرمانی برای انسان[هاست که] هدف قرار دادهاند. در غیر این صورت ممکن است آن دسته از گرایشهای انحرافی اکستروپیایی که خود را ذیل گفتمانِ آرمانشهری مطرح میکنند را به درستی نشناسیم و ناگزیر به سمت ویرانشهری حرکت کنیم. (...) پس میتوان گفت، ترانزهیومنیسم بیش از آنکه یک پروژه از ابتدا به ساکن تعریف شده باشد، یک روند به طرف آینده است: یک روند اکستروپیک. این فرایند در گروهی از علوم اعم از علوم بیولوژیک، بیوتکنولوژیک، انفورماتیک و نانوتکنولوژی تعریف میشود که به هم پیوند میخورند. هدف غایی از پیوند این علوم تأثیرگذاری بر نظام بیولوژیک و ساخت انسان متفاوت است (...) کار به جایی رسید که بیولوژیستها در مقابل این روند ایستادند چرا که ابزارهای کنترلی برای این پیشرفتها تعریف نشده است. سناریوهای هولناکی در پشت قضیه مطرح است که میتوان آنها را ویرانشهری تلقی کرد. یکی از چالشهای پیشرو آن بود که اگر دولتهای توتالیتر فناوری کلوناژ را در اختیار بگیرند و تیپی از انسان ناکامل بسازند برای فروش اندامهایش جهت پیوند به انسانهای دیگر، چه کسی جلوی چنین بازاری را خواهد گرفت؟» (فکوهی، مجله جنوب جهانی : 1403).
در اینجا با دو موضوع مواجهایم، اول: افق فکری فکوهی نسبت به «تکنولوژی»، که به دلیل آگاهیاش از سؤاستفادة دولتهای توتالیتر، تؤام با انتقاد است؛ و دوم، وجود کتاب دیگرش «پاریس»، که ما را ملزم میدارد هنگام معرفی وی، در رسانهای جهانی، حتما نگاهی هم به آن داشته باشیم تا به لحاظ «وجودی» از تک ساحتی کردن شخصیتش پرهیز کنیم. و آنگاه که وارد چنین ساحتی از گذشتة او میشویم تازه متوجه میگردیم که نگرش انتقادی او، در ایام جوانی و زندگیاش در شهر پاریس است که شکل گرفته است... اما اشتباه است اگر تصور کنیم این نگرشِ انتقادی را «دانشگاه» به وی آموخته... حال آنکه فکوهی آنرا در نحوة باشیدناش به مثابه «دانشجو» بود که آموخت...: در تظاهرات خیابانی و اعتصابات دانشجویی تا گوش سپردن به ترانههای آنارشیستیِ ژرژ برسنس یا خوانندة محبوبش باربارا و یا زندگی خصوصی و نحوة مواجهاش با شکستها و ناکامیهای عشقیاش...؛ سخن از تصاویر یا بهتر است بگوییم تصاویرِ بیرون از «کادرِ خشکِ علمیزدة» متخصصان علوم انسانی و اجتماعی است که معمولاً رسم بر آن است، همگی حذف گردند... عملِ تحریفآمیزی که باعث میشود جوانانی که با متخصصان در مقام اساتید، به طور ملموس و رودررو آشنایی ندارند، به غلط فاصلهای عمیق بین خود و آنان احساس کنند... حال آنکه در خصوص فکوهی (و یا بسیاری دیگر از متخصصان این علوم) میباید گفت از گذرِ پروسة «اعتراضآمیزِ» جوانی به «وضع موجودِ» زمانة خویش است که امروز میتواند، همچنان و این بار با کولهبارِ علمی و دانشی و نیز تجربیات زیستة خود (در مقام انسان ـ در جهان) منتقد «وضع موجودِ» در عصر حاضر باشند و نسبت به مسئلة غزه و یا...، معترضی برخوردار از صدای خود باشند...
صدایی که گاه میتواند «گزارشگرِ» صدای معترضینِ دیگر باشد. همانگونه که وی (فکوهی) در کتاب اتوپیای خود، «اعتراض» و «ایستادگیِ» بیولوژیستها، در برابر روندِ ابزارهای «کنترلی» از سوی دولتهای سرکوبگر و توتالیتر را مقابل تأملات مخاطبان قرار میدهد تا آنان را به عملِ اندیشه و تفکر سوق داده و یا بهتر است بگوییم عادتشان دهد تا چشم و گوش بسته به «علم» آری نگویند... اما نکتة جالب آنکه آنگاه که «ما» (من و شما) از حرکتِ «اعتراضی» و فعالانة بیولوژیستها احساس رضایت و خشنودی کنیم، به لحاظ هستیشناسیِ هرمنوتیکی، به تأملِ انتقادی واداشته شدهایم؛ به بیانی، به محضِ دریافت و پذیرشِ حرکت انتقادی بیولوژیستها، فینفسه عقلانیتمان ما را نیز به بخشی از این جریان اعتراضی اضافه کرده است، وگرنه، باز هم به لحاظ هستیشناسی هرمنوتیکی، نه این اعتراض و ایستادگی را درک میکردیم، و نه از شکلگیری چنین جنبشی (هرچند محدود و موقت) خشنود و خرسند میگشتیم... اما واقعیت این است که به دلیل عدم وجود (عدم شکلگیری؟) تشکیلاتِ شبکهایِ سازماندهندة این گونه جنبشها و جریانها در سراسر جهان، چیزی بیش از اعضای بالقوهای نیستیم که به لحاظ تشکیلاتی در بیرون از آن به سر میبریم ... شاید در آینده، زمانی که مقطع اجتماعی و تاریخیِ فعلی (که امروز در آن به سر میبریم)، بررسی گردد، این روزها به منزلة فرصتهای سوخته فهمیده شود ... فرصتهایی که میتوانسته بر علیه نشانههای جهانیِ نولیبرالیسمی که هر روز قدرتش را بیشتر از روز قبل میکند (از جنگهای غافلگیرانة چریکی و مزدورانة خاورمیانه گرفته تا روی کار آمدن سیاستهای راست در انتخابات اروپا و بالاخره اوجگیری لمپنیسم آمریکایی...) حرکتهایی صورت گیرد، اما انجام نگرفت... به بیانی از این روزها به عنوان ایامی یاد گردد که به دلیل عدم شکلگیری شبکههای جهانیِ اجتماعی و فرهنگی، چگونه هزاران هزار نیروی انسانی در سراسر جهان، جهت مقابله با رسانههای جهانیِ نولیبرال که کار و بارش از کار انداختن و ناکارآمد کردن قدرت «اندیشگی» است، چنان در جهان به سر میبردند که گویی در یک قرن پیش از زمانة خود زندگی میکردند و «هنوز»، خبری از تحولات اعجابانگیز انفورماتیکِ مدیریت اطلاعات جهانی در شکل دادن به رسانهای جهانی و رایگان برای همگان در تشویق و به کار انداختن قدرت عقلانی و انتقادی در مقابله با رسانههای جهانی نولیبرال نبوده است... سخن از ایدهای است که صورتِ نخستیناش را میتوان در ایدة انترناسیونال یافت. و امروز با ایجاد انعطاف بسیار در آن برای متحد کردن انواع نگرشهای ضد سرمایهداری (جهت مغلوب کردن یکهتازیهای نولیبرالیسم)، روشهایی را جستجو کرد و یافت... شاید بتوان گفت امکان بازگشت و دستیابی به گنجی از ایدههایی از این دست را، نگرش انتقادی مدرنیته (نومارکسیستها؟ یا پسامدرنهای انتقادی؟) فراهم کرده است. به عنوان مثال میتوان به اثر مشترک مایکل هارت و آنتونیو نگری تحت عنوان «کارِ دیونوسوس» اشاره کرد. آن دو متفکر، کنشمندی «کار» را با هستیِ زمانیاش مرتبط میدانند و بدین ترتیب از تعریفی که مارکسیستهای سنتی از «کار» ارائه میدهند، قدمی فراتر میگذارند. یعنی آنرا در هزارة سوم «عینی» و حضورش را در قلمروی عمومی، به همانگونه که فرایند سرمایهداریِ حاضر (نولیبرال) و دولتهای حامیاش برساختهاند علنی میسازند...
بنابراین به نظر میرسد هیچ نگرش و یا ایدهای از صفر به وجود نیامده است؛ همانگونه که جهان و هستی نقطة آغازی نداشته است و همواره «چیزی» پیش از آنچه که اکنون هست، بوده است؛ شاید میباید گفت اصلاً «باشیدن» و نحوهاش اینگونه است... و این میتواند مصداقی باشد از گفتة فروتنانة لویاستروس... چنانچه فکوهی در پیشگفتار کتاب «کلود لویاستروس و زایش انسانشناسی» در اینباره نوشته است:
«زمانی که از لوی استروس دربارة تأثیر عظیم آثارش سوال میکردند، با فروتنی واقعی و غیر تصنعی پاسخ میداد که او جز «حامل»ی برای بروز و به بیان درآمدن اندیشهها و جریانهای تاریخی نبوده است و به هیچ روی خود را حتی صاحب آن اندیشهها نمیدانست؛ اما واقعیت و معجزة موجود انسانی نیز شاید در این باشد که میتواند، همانگونه که خبیثترین و بیرحمترین و فاسدترین اشکال را به خود بگیرد، تبلورهایی چنین اندیشمندانه را نیز از خود بروز دهد؛ تبلورهایی که تا قرنها و شاید تا ابدیت در ذهن ما انسانشناسان این نسل و تمامی نسلهای آینده و ذهن تمام اندیشمندانی که به هر شکلی از میراث تفکر قرن بیستم بهره میبرند، به حیات خود ادامه دهند. (فکوهی، پیشگفتار کتاب کلود لویاستروس و زایش انسانشناسی، 1403: 9، 10).
بنابراین اگر به این ایده توجه نشان دهیم که ما (انسانها) همواره با میراثی به جا مانده از قبل سروکار داریم، شاید آنگاه هم تواضع لویاستروس را به درستی درک کنیم و هم از جایگاه خویش در مقام انسان (بخوانیم انسان در جهان؛ با امکاناتِ وجودی و آگاهیِ انضمامی: از زمانیاش گرفته تا تاریخی و مکانیِ آن؛ همراه و همپا با انبوهی از انواعی دیگری از باشندگان، در جهانی مشترک) آگاه شویم؛ به بیانی آگاهیِ از سرِ تأمل نسبت به این مسئله که نه تنها جهانی که در آن زندگی میکنیم فقط متعلق به ما (انسانها) نیست، بلکه تمامی امکانات و تواناییهایمان به صِرفِ وجودمان در جهان در مقام باشنده است؛ بنابراین لازم است هرچه زودتر دست از کنترلگریِ دیگر باشندگان، (از انسانی گرفته تا جانوران دیگر و حتی خودِ جهان) دست برداریم...؛ گرچه به نظر میرسد سخن از دیدگاهی طبیعتگرایانه است اما در عمل از آن فراتر است زیرا نقدی است از نحوة باشندگی انسان در جهان... کافی است انسانِ خودمحور را از تخت فرمانرواییاش در جهان و نسبت به دیگری، پایین کشیم تا با کلود لویاستروس هنگام ادای این سخن ملاقات کنیم. اویی که به واسطة دانش و علمی که در طول زندگیاش در مقام انسانشناس آموخت، بالاخره موفق به آن تواضعِ واقعیای گردید که عارفان و یا طبیعتگرایان هر کدام از مسیری خاصِ خود به آن دست یافتند:
«اگر من بارها به این مضمون بازگشتهام که انسان موجودی شکننده است که همیشه بر روی زمین وجود نداشته است و احتمالا در آیندهای نامشخص از میان خواهد رفت، صرفاً برای آن نبوده است که این گزارهای بدیهی است، بلکه ... به نظرم باید بر این واقعیت تأکید کرد و آنرا بهتر به بشریت تفهیم کرد؛ بشری که دستکم از دورة رنسانس تا امروز خود را در موقعیت یک ارزش مطلق و همچون امپراتوری قرار داده است.... [با این اعتقاد] که تمام موجودات دیگرِ خلقت باید در خدمت او باشند(...). این شکلِ غیرقابل تحمل و متکبرانة انسانگرایی تا همین امروز نتایج خود را بر جای گذاشته است». (بازگردان اندیشه به زندگی، برگرفته از کتاب کلود لویاستروس؛ زایش انسانشناسی؛ 1403: 96
به گفتة فکوهی «انسانِ» مورد نظر لویاستروس، در «تداوم بزرگی» از ساختارهای ذهنی و پیوستگیهای تاریخی موجودیت دارد:
«زمانی که لویاستروس از "انسان" نام میبرد، موجودی را در ذهن دارد که در تداومی شگفتانگیز (از دور افتادهترین قبایل آمازون گرفته تا فراز برجهای نیویورک)، در گروه بزرگی از ساختارهای ذهنی و پیوستگیهای تاریخی تداوم دارد؛ موجودی که ساختارهای خویشاوندیاش؛ درکش از جهان از خلال تقابلهای دوتایی یا در مثلثهای معنایی از راه زبان؛ گسترش موجودیتش بر اساس نظامهای ازدواج در حلقههای آزاد و ممنوعیت یافته؛ و تاریخ حساسیتهای تلطیف یافتهاش در هنرها از او موجودی یگانه میساخت که هر چند باز هم به گفتة او ـ در گرمسیریان اندوهار ـ "جهان بدون این موجود آغاز شده و احتمالا بدون او پایان خواهد گرفت"، اما دقیقا همین امر است که به باور استروس نیازمند معنا یافتن موجودیت انسانی از خلال تعریف پروژة انسانشناختی است» (فکوهی، ناصر؛ پیشگفتار کلود لویاستروس و زایش انسانشناسی؛ 1403: 9)
اما دکترینی که معنا یافتگیِ موجودیت انسانی را از خلال تعریفِ پروژة انسانشناختی دنبال میکند، چگونه قادر خواهد بود بدون در نظر داشتن ساختار اجتماعی، «هستیِ انضمامیِ انسان» را به بیان درآورد؟ و در این لحظه است که کارِ جامعهشناسانِ انتقادی، دوشادوش انسانشناسیِ استروسی آغاز میگردد تا از مسیر نقدهایی اجتماعی، اقتدارِ نامرئیِ موجود در «انحصار ـ طردِ» امتیازات اجتماعی را تبیین ساخته و قلمروهای فرهنگیِ وابسته به استعمار جهان سرمایهداری را افشاء و از کار اندازند... چنانچه بوردیو یعنی با اهمیتترین جامعهشناس ِمعاصر، به تبیین و افشای این فضای اقتدارآمیز اقدام کرده است. همانگونه که در فلسفة انتقادیِ معاصر، فوکو نیز به آن مبادرت ورزیده است.... شاید جهت توضیح این فضای تبعیضآمیز («انحصار ـ طرد»)، مناسب باشد تا آنرا از زبان ناصر فکوهی بشنویم. حُسن چنین انتخابی در آن است که بر منشأش یعنی «نابرابریِ اجتماعی» تأکید میشود :
« (...) دانشگاه زبانی دارد که خاصِ خود آن است و بر اساس روابط گوناگون، کنشگرانی را که میتوانند به آن دسترسی داشته باشند یا از آن استفاده کنند، کنترل و محدود میکند. شیوه کار تا حد زیادی روشن است؛ برای اینکه فردی بتواند وارد نظام دانشگاهی شود و به ویژه در آن دوام بیاورد و در سلسله مراتب آن بالا برود، ابتدا باید بتواند زمینه زبانشناختی این ورود را برای خود فراهم کند و سپس فرایندهای ارتباطی خاص آن را به کنترل خود درآورد که اتفاقاً در هماهنگی و پیوستگیِ کاملی با نهادهای اندیشه و اندیشیدن آکادمیک قرار دارند. او باید بتواند کتابهای دانشگاهی را با ادبیات خاص آنها، واژگان غریبشان، ساختارهای دستوری و جملههای دانشگاهیِ آکنده از استعاره و استناد درک کند و سپس خود به حدی برسد که بتواند از این واژگان و ساختارها به صورتی "طبیعی" استفاده کند. به این ترتیب، یک مقاله دانشگاهی یا سخنرانی یا حتی تدریس معمولی یک استاد دانشگاه به نوعی روند انحصارـ طرد بر اساس دیدگاه فوکویی (فوکو، 1971: 23 ـ 10) تبدیل میشود که میتواند او را در سلسله مراتب بالا ببرد یا پایین بیاورد. اما آنچه بوردیو بر آن تأکید دارد، بُعد "غیر خودانگیخته" این فرایند است (بوردیو، 1388: 71). کنشگر اجتماعی، بر اساس موقعیتش به بخشهای محدود یا خاصی از زبان ـ و نه به تمام آن ـ دسترسی دارد و میتواند در سازوکارهای خاصی، از این دسترسی حتی محدود استفاده کند؛ بنابراین، نابرابریِ زبانی، نه تنها بازتابی کاملاً روشن و دقیق از نابرابری اجتماعی است، بلکه از مهمترین عوامل بازتولید این نابرابری نیز به شمار میآید ...» (جامعهشناس و جامعهشناسی و رسالت انتقادی، ایبنا، 1397).
و کلام آخر: وقت آن است تا آموزههای انتقادیِ علوم انسانی و اجتماعی را از زرورقهایشان بیرون آوریم و از آنها ابزاری برای خروج از غار اِفِسوس بسازیم...
تهران ـ تیر 1404
دیدگاه تان را بنویسید