مسعود عارفنظری، روانشناس، در گفتوگوی ویدئویی با «اعتمادآنلاین»:
بزرگترین مشکل جامعه امروز ایران ناامیدی است/ اضطراب که بالا رود، بستر ایجاد اختلالات روانی هم ایجاد میشود/ مردم ایران فقط برای گران شدن کتاب نگران نمیشوند/ فرهنگ مطالعه در کشور ما به شدت ضعیف است
مساله کتابخوانی و سرانه بالای مطالعه در ایران، سالهاست که به عنوان یکی از بزرگترین معضلات فرهنگی کشور معرفی میشود، معضلی که عواقب خودش را هم به همراه دارد.
اعتمادآنلاین| «دیروز یک نفر یک شوخی تعریف کرد که بسیار دردناک بود. گفت در جایی خوانده: «کتاب گران شد، اما کسی برای آن صف نبست»! این تنها چیزی است که در این مملکت وقتی گران میشود، کسی برای آن صف نمیبندد!» اینها را مسعود عارفنظری، روانشناس و استاد دانشگاه در حوزه روانشناسی میگوید.
در حالی که از گذشته کتاب به عنوان یار انسانها معرفی شده است ضعف فرهنگی و همچنین عدم آموزش صحیح سبب شده تا فرهنگ کتابخوانی در ایران پررنگ نشود.
عارفنظری معتقد است این مسیر زوال سبب ایجاد اختلال روانی بین مردم هم میشود.
در ادامه مصاحبه تفصیلی اعتمادآنلاین با این روانشناس را میخوانید:
*سلام. خوشحالم که امروز در خدمت شما هستم و میتوانم وقتتان را بگیرم و درباره مسائلی که مد نظر است با شما صحبت کنم. اگر بخواهیم از لحاظ فرهنگی ربطی به حوزه روانشناسی بهخصوص موضوع کتاب بدهیم، عموماً در سطح شهر یا در مراکز فرهنگی کتابهایی وجود دارد که توسط اساتید روانشناس یا روانپزشک یا منحیثالمجموع در این حوزه توزیع میشود و اینکه اقداماتی صورت میگیرد و در میان مردم شهر، عوام، خواص و افراد مختلف تاثیراتی دارد. شما به عنوان کسی که عضو هیات علمی دانشگاه است و به هر حال یکی از روانشناسان معروف و مشهور به شمار میرود و تا امروز متد علمی را در این حوزه پیاده کرده، فکر میکنید تا امروز چقدر کتاب روانشناسی در سطح شهر و برای مردم تاثیرگذار است؟ اصلاً فرهنگ خواندن وجود دارد که معضل بعدی به آن اضافه شود و کسی بخواهد به دنبال ترمیم آثار روحی و روانیاش از طریق کتاب برود؟
کتاب، همیشه به عنوان دوست خوب و یار مهربانِ خاموش شناخته شده است. کتاب خواندن شاید یکی از مثبتترین و مفیدترین فعالیتهای روزانه یک آدم باشد. اما در مورد اینکه فرمودید کتابهای روانشناسی چقدر میتواند به مردم جامعه کمک کند، باید ببینیم تیراژ کتابهای روانشناسی چقدر است، باید ببینیم کتابهای روانشناسی، مثلاً یک کتاب روانشناسی بسیار معروف و معتبر مانند «مردان مریخی، زنان ونوسی» که به چاپ بیست و هفتم هم رسیده، تیراژ هر چاپش چقدر بوده؟ اگر 27 چاپ 10 هزار نسخهای هم شده باشد، 270 هزار نسخه از یک کتاب میشود، برای جمعیت 80 میلیونی کشور چقدر میتواند ضریب نفوذ داشته باشد؟ این نکته اول است که ضریب نفوذ کتاب در ایران بسیار ضعیف است و کتابخوانی وضعیت بسیار اسفباری دارد.
دیروز یک نفر یک شوخی تعریف کرد که بسیار دردناک بود. گفت در جایی خوانده: «کتاب گران شد، اما کسی برای آن صف نبست!» کتاب تنها چیزی است که در این مملکت وقتی گران میشود کسی برای آن صف نمیبندد! فرهنگ ما فرهنگ شنیداری است، ما بیشتر اوقات عادت داریم بشنویم. شنیدههایمان را هم خیلی راحت باور میکنیم. الان هم شنیدارگرایی ما یک مقدار در فضای مجازی با خواندن همراه شده، هر چیزی که مثلاً در واتساپ، تلگرام یا رسانههای مجازی میخوانیم، فکر میکنیم لزوماً درست است و دید «پژوهشی» نداریم. «پژوهشی» نه به این معنا که راجع به آن موضوع پژوهش کنیم؛ همین که مثلاً چیزی در کتاب «قصص الحکماء» صفحه 26 نوشته شده است، برویم ببینیم آیا اصلاً چنین کتابی وجود دارد و اسم چنین کتابی بالا میآید؟ ببینیم اصلاً در صفحه 26 چنین مطلبی وجود دارد؟
به این شکل شده که خیلیها مطالبی را به اسم صادق هدایت، دکتر شریعتی، دکتر حسابی، سهراب سپهری، حسین پناهی، زیگموند فروید، کارلوس داویون، آبراهام مزلو، کارل راجرز و حتی روانشناسان وطنی یا اندیشمندان جدید معاصر تولید میکنند و این فقط بر آشفتگی میافزاید. بنابراین اگر فرهنگ مطالعه را مختص کتاب کنیم، میتوانم بگویم ما فرهنگ بسیار ضعیفی در حیطه مطالعه داریم و با این میزان فرهنگ مطالعه نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که از طریق کتاب خواندن در سطح کلان مشکلی حل شود. ولی در سطح فردی چنین چیزی امکانپذیر است. من شخصاً از کتاب خواندن بسیار آموختم، بسیار لذت بردم، بسیار رشد کردم و در دوره نوجوانی، باعث آشناییام با شاخههای مختلف فکری در جهان معاصر شده بود. اما از وقتی 16 ساله بودم، بدون اغراق، میانگین روزی سه یا چهار ساعت مطالعه میکردم تا سنی که همچنان مشغله زندگی اجازه میداد روزی سه چهار ساعت کتاب بخوانم. الان افسوس میخورم که میزان مطالعهام شاید به کمتر از نصف کاهش پیدا کرده است.
جامعه بیمار افراد را بیمار میکند
*نکته دیگری که میخواهم بر آن نقبی بزنم و در آن مورد صحبت کنم این است که چند وقت پیش خودمان در مجموعه «اعتمادآنلاین» آماری مبنی بر وجود 21 تا 25 میلیون نفر در ایران و درصدی بالاتر از 40 تا 50 درصد اختلال روانی منتشر کردیم. من نمیتوانم به عنوان کسی که بیرون است، برداشت یا سنجشی نسبت به این آمارها داشته باشم. میخواهم از شما بپرسم این آمار پیام از چه چیزی میدهد؟ آیا این آمار نرمالی است در دنیای مدرنی که در آن زندگی میکنیم و شهری مثل تهران یا در مجموع کشوری مثل ایران، یا اینکه واقعاً آمار خطرناکی است؟
من نمیدانم سنجه آماریای که چنین اطلاعاتی داده چگونه تهیه شده و آن آمار از کجا جمعآوری شده است؟ قطعاً آمار جهانی 40 تا 45 درصد اختلال نیست. چون وقتی 45 درصد جامعهای مختل باشد، قطعاً کارش خیلی خراب است. من فکر میکنم اول باید به تعریف ناهنجار، تعریف بیمار، تعریف بیماری و تعریف اختلال توجه کنیم ببینیم چه چیزی اینجا مختل تعریف شده است. دوم اینکه چگونه آمارگیری شده است.
جدا از بحث آمار شما، میخواهم نکته اساسیتری را بگویم. نکته اساسی این است که جامعه بیمار الزاماً فرد را بیمار میکند. سالمترین فرد هم اگر در یک جامعه بیمار زندگی کند، پس از مدتی دچار تعارضاتی میشود و برای برونرفت از این تعارضات بعضاً تغییراتی در درون این آدم رخ میدهد، تغییراتی از نقطه سلامت به سمت بیماری. جامعه ما قطعاً جامعه بیماری است. وقتی میگویم جامعه ما بیمار است منظورم این نیست که حتماً 45 درصد از افراد این جامعه بیمار هستند، بلکه اگر تعریفی از جامعه سالم داشته باشیم- کتابی از کارل پوپر تحت عنوان «جامعه سالم و دشمنان آن» وجود دارد- من هم اخیراً کتابی مینویسم تحت عنوان «جامعه بیمار و دوستانم»...
خانوادهها اجازه حفظ حریم شخصی را به فرزندشان نمیدهند
*و دوستان آن...
و دوستان آن... جامعه بیمار، جامعهای است که مرزهای فردیت در آن رعایت نمیشود؛ یعنی افراد آن جامعه ایمن نیستند از اینکه خودشان، حریم خودشان و حدود و ثغور خودشان را تعریف کنند. به عبارت دیگر جامعه بیمار جامعهای است که به شما اجازه نمیدهد فردِ خودت باشی، به شما اجازه نمیدهد تصمیم خودت را بگیری، انتخابهای خودت را داشته باشی، عقیده خودت را داشته باشی و راه زندگی خودت را تعریف کنی.
جامعه ما به نوعی جامعه بیمار است. به خاطر اینکه به عنوان مثال الان برای یک کودک نوباوه در قشر مرفه جامعه، از کودکی تصمیم میگیرند باید پیانیست شود، متخصص هنرهای تجسمی شود، زبان آلمانی بلد باشد یا اینکه حافظ قرآن باشد، کودک سهساله را مدام از این کلاس به آن کلاس میبرند. یک زمانی کلاسهای حفظ قرآن آنقدر زیاد شده بود که شاید میشد در هر محلهای یک کلاسی پیدا کرد که شخص کودکش را در این کلاسها میگذارد تا حافظ قرآن شود. اینکه یک نفر برای کودک سه چهار سالهاش تصمیماتی میگیرد که بدون توجه به استعداد آن کودک، بدون توجه به نیاز و بدون توجه به علایق آن کودک است، این نشانه بیماری است و این فقط در کودکی اتفاق نمیافتد.
به همین ترتیب مرحله به مرحله بالاتر میآییم. خانوادهها اجازه حفظ و تعریف حریم خصوصی را به فرزندانشان نمیدهند، محلهها اجازه حفظ و تعریف حریم خصوصی را به خانوادهها نمیدهند، شهرها اجازه تعریف حریم خصوصی را به افراد نمیدهند. البته به این معنا نیست که هیچ حریم خصوصیای وجود ندارد. بحث از این دقیقتر و فنیتر است. بحث این است که اگر شما بخواهید عقیده، باور و نگاه خودتان را به زندگی خیلی راحت و باز مطرح کنید، ممکن است محکوم یا توبیخ شوید. حتی ممکن است دستگیر و مجازات شوید. این باعث میشود دروغگویی، ریاکاری، تقلب، پا روی خط گذاشتن، دورِ ممنوع زدن، ورود ممنوع را دندهعقب رفتن و تمامی کارهایی که به نوعی از لحاظ جامعه پذیرفته است، ولی تماماً یا قانونشکنانه است یا دروغگو و ریاکارانه است، در جامعه رواج پیدا میکند.
استرس جامعه که افزایش یابد، اختلال روانی هم بیشتر میشود
*یک سوال دیگر میپرسم و خیلی وقتتان را نمیگیریم... به هر حال بحث اختلالات روانی از جنبههای مختلف نشأت میگیرد، به وجود میآید، رشد میکند، وخیم میشود یا اینکه افول میکند و به عنوان یک بیماری قابل کنترل میشود. میخواهم بدانم این آسیبها چقدر از شرایط وخیم اقتصادی نشأت میگیرد؟ یعنی با توجه به مراجعانی که خود شما دارید یا در دانشگاه یا فضاهای عمومیای که تدریس میکنید، اصلاً میتوان درصدی در نظر گرفت که شرایط اقتصادی وخیمی که در حالحاضر در جامعه حکمفرماست، اختلالات یا آن ریشه بیماریای را که به صورت پایهای در افراد وجود دارد تشدید میکند یا اینکه نه، به خودی خود این وضعیت اقتصادی میتواند حالت مزبور را پدید آورد و بیماری را وخیم کند؟
من آماری در این زمینه ندارم. به قطع و یقین اینها قابل اندازهگیری و بررسی است و میتواند مورد پژوهش قرار گیرد. شاید پژوهشهایی هم در این زمینه صورت گرفته باشد، اما واقعیت این است که بیش از عوامل اقتصادی، عوامل فرهنگی pathogen/ بیماریزا هستند. البته عوامل اقتصادی هم موثر هستند، اما گاهی دیده شده در یک جامعه سالم، در شرایط اقتصادی تنگ، افراد با هم مهربانتر، دوستتر، همراهتر و کوشاتر برای ساختن جامعه هستند؛ به عنوان مثال جامعه ژاپن، پس از جنگ جهانی دوم و دریافت حمله وحشیانه اتمی از جانب کشور متخاصم آمریکا.
اما در یک جامعه فرهنگ است که بیشتر میتواند آسیبزا باشد؛ این بدان معنی نیست که اقتصاد بیتاثیر است، اقتصاد تنگ و فشار اقتصادی سبب میشود میزان استرس افراد بالا برود، وقتی میزان استرس و اضطراب در افراد بالا برود، یعنی ما بستر مناسبی داریم برای رشد بیماریهای روانی.
*ممنونم که برای ما وقت گذاشتید. در پایان اگر موضوع خاصی است بفرمایید...
ممنون از اینکه فرصت گذاشتید و مرا برای مصاحبه کردن شایسته دانستید. من فقط یک چیز میتوانم بگویم. اگر بخواهم به عنوان یک روانشناس حرفی بزنم، میتوانم بگویم مشکل عمده جامعه ما در حال حاضر ناامیدی است. باید بتوانیم امید را در میان جامعه پرورش دهیم، به هر ترتیب، گاهی امید با فعالیتهای شاد فرهنگی ایجاد میشود و بعضی وقتها با چیزهای زیاد دیگری که جامعهشناسان و روانشناسان رویش کار کردهاند. من فکر میکنم بزرگترین عامل آسیبزا در حال حاضر در جامعه ما، ناامیدی قشر قالب جامعه نسبت به شرایط موجود اقتصادی اجتماعی است و اگر بتوانیم امید را در میان مردم گسترش دهیم، به قطع و یقین دریچه بزرگی را باز کردهایم برای تابش نور و انشاءالله تغییر، تحول و رسیدن به جامعهای سالمتر.
*خیلی ممنون.
خواهش میکنم.
دیدگاه تان را بنویسید